۱۳۸۸-۰۷-۱۷

جمعه خود را چگونه گذراندید ؟


صبح علي الطلوع جمعه از خواب بلند شدي و آمده اي يك جايي كه هیچ كس را نميشناسي . استاد جان لطف كرده اند و فرستاده اندم براي يك ورك شاپ تصویر سازی . آنهم روز آخرش . بیخودی سر وقت آمده ای و کرکره نمایشگاه را داده ای بالا . گفته اند خانم محترمي كه مسئولش است و سفارشم به او شده و قرار است مرا تحويل بگیرد تازه قريب يك ساعت دیگر مي آيد و من تا آن موقع كف خواهم كرد . اضافه كنيد كه من اصلا او را هم نمیشناسم و اگر جلويم بال بال هم بزند حدس نمیزنم ممكن است خودش باشد . اما با اين حال بازهم به هر خانمي كه ميبينم سلام نميكنم و هیچ كس را هم تحويل نمیگیرم . تمام آثار موجود را دوبار ديده ام و حالا دارم از خاطرات قشنگ افرادي كه تازه آمده اند و آنها هم منتظرند لذت ميبرم . البته آنها همه شان با هم آشنايند و همه شان اين كاره اند و احتمالا كلي هم معروف هستند . امروز هم از آن روزهایی است که چهره همه بیخودی برایم آشناست . اما مطمئنم هیچ کدام این آدمها را قبلا ندیده ام .

نيم ساعت بعد,همانجا,همان آدمها
خوب , اين کارگاه هم بالاخره شروع شد و ما فهميديم بدون مسئول هم ميشود يك ورك شاپ راه انداخت . معلوم شد آن عده ای که منتظر مینمودند اصلا منتظر نبوده اند ، بلکه همان برگزارکننده های کارگاه هستند که حال شروع کردن کارشان را نداشته اند . گویا واقعا معروف هم هستند . يكيشان قصد دارد كل آلبوم هاي ساترياني توي لب تاپش را به خورد همگان بدهد , ما كه پایه ایم . بقيه هم که مهم نيستند . بسيار خدا را شكر ميكنم كه جاي اين بیچاره ها نيستم . چون هركدامشان گاهی شانصد جفت چشم روی دستشان متمركز ميشود و تازه صاحب بعضي از چشمها سوالات عجيب و غريب هم می یپرسند . مثلا اینکه "آیا شما از اول استعداد داشتيد يا بعدا استعدادتان يكهو زد بيرون؟و چرا؟!" و صاحب اثر هم باید سیر تکاملش را از بدو تولد برای سائل محترم شرح بدهد .

چند ساعت بعد
خانم مسئول نيامدند؛ گویا هیچ روزی نمی آمده اند . من هم تمام قسمتها را از بر شده ام . با ورك شاپیستها هم اصلا حال نكردم . بجز يكيشان كه دختر خيلي خوبي بود اما هنوز معروف نشده بود . نميدانم چرا اينها كه با جمعيت خنگ و بي تجربه و ندید بدید عام حال نميكنند مي آيند در ورك شاپ شركت ميكنند . خوب است همه میدانند که در این مملکت هنر دوست هیچ هنرمندی در طول حیاتش قرب و منزلتی ندارد . چه برسد به این که تصویرساز هم باشد که بعضی فکر میکنند کلا شغل بی مصرفی است . البته من هم مثل همیشه پیاز داغش را زياد كرده ام . وگرنه خودم هم همچین موج مثبتی از خودم بروز ندادم .
دلم برایشان سوخت ، حوصله ام سر رفت ، گرسنه ام شد و دارم میروم خانه .

خواندن شرح ما وقع یک روز جمعه برای هیچ کس جذاب نیست . اینها را گفتم که برایتان تجربه شود . اگر دیدید کسی جایی دعوتتان کرد که خودش نمیرود بدانید یا یک چیزی زیر نیم کاسه است و یا کاسه ای زیر چیز . اگر هم رفتید تنها نروید تا بتوانید با هم غیبت کنید و اوقات فراغتتان به بطالت نگذرد . اگر هم تنها رفتید سعی کنید امواج منفی ندهید تا بهتان خوش بگذرد .

۱۳۸۸-۰۷-۱۴

نوستراداموس


با توجه به در پیش بودن ماه محرم ، طی جلسه شبانه در منزل دایی جان در خصوص مسائل کشوری و لشگری ، پیش بینی میشود برای جلوگیری از ایجاد اغتشاش توسط تک و توک خس و خاشاک احتمالی موجود بین عزاداران و استفاده ابزاری آنها از جمله "یا حسین" ، استفاده از نام امام شهید ممنوع ، و به جای آن از القاب و کنییه های ایشان استفاده گردد . همچنین برای هماهنگ کردن وزن و قافیه اشعار، استفاده از نامهای دلخواه نظیر "بیژن " ، "یاشار" ، "کامبیز" و غیره نیز بلامانع است .

پ.ن : خدایا من بی گناهم . اصلا ما را چه به مسائل مملکتی ؟!

۱۳۸۸-۰۷-۱۰

دل صاحب مرده


یک عادتی که هیچ وقت از من دور نمیشود دل تنگی زودتر از موعد است . موقع مدرسه گاهی با حسرت میز و نمیکتها را نگاه میکردم و میدانستم که سالها بعد چقدر دلم برایشان تنگ میشود . توی دانشگاه هم همینطور . گاهی مدتها مینشستم و یک جا را نگاه میکردم و یاد روزهایی که آنجا گذرانده ام میکردم و میدانستم دلم تنگ میشود . هوا را بو میکشیدم و میدانستم دلم برای این بو تنگ میشود . همیشه فکر میکنم چقدر دلم برای مادر و پدرم تنگ میشود . نمیدانم با آن چه کنم .
حالا هم که کم کم باید کلاسهایم را ول کنم و دوباره به جنوب بروم دلم جلوجلو تنگ میشود . برای سه پایه ها و چهار پایه ها . برای استاد دوست داشتنیم . برای تمام بچه ها و بزرگها . حتی برای آن پیرزن فضول کلاس که فکر میکند هجده سالش است . برای ساسان که گاهی استاد را دق میدهد ، ولی میدانم در آینده حتما موفق میشود . برای کیسه نوارهای از جنگ برگشته استاد و آن ضبط صوت اسقاط . برای حیاط . حتی برای زدن زنگ در کلاس هم دلم تنگ میشود . دلم تنگ میشود .

1388 ، حرمسرای ناصرالدین شاه

خارجی ، کاخ گلستان ، روز
نمیدانم این روزها فیلمسازان خیلی فعال شده اند ، یا قرار است قحطی فیلم بیاید، یا ما لوکیشن ها را بو میکشیم و ردیابی میکنیم، و یا سرنوشت ماست که انگار میرود به فیلم و سینما و جعبه جادو گره بخورد . هر کاخ و موزه و خیابانی میرویم یک تکه اش را بسته اند برای فیلم برداری و ما یا سهوا وسط کادریم و یا نمیتوانیم همه جا را ببینیم . امروز هم وسط حیاط کاخ گلستان ، در حالی که مات و مبهوت در و دیوارها بودیم ، چند تن از عوامل پشت صحنه بهمان پیشنهاد دادند برویم سیاهی لشکر یک سریال مشروطه ای بشویم ! البته در نقش خانمهای مدرن کافه برو . که علیرقم انتظارشان ما از ذوق نمردیم و صد البته که قبول نکردیم ! بعد از آن هم چشممان به جمال یکی از بازیگران سینما روشن شد که بالبخند منتظر بود ما با نیش باز به طرفش برویم و تقاضای عکس و امضا کنیم ، اما ما او را هم ... نموده و با وقار به راهمان ادامه دادیم !
از اینها که بگذریم ، چند ساعتی که در کاخ گذشت بسیار لذتبخش بود . بحدی که فکر کردیم کاش میشد در حرمسرای ناصرالدین شاه میبودیم ولی در این کاخ زندگی میکردیم ! من میتوانستم ساعتها پشت آن شیشه های رنگی یا کنار آن حوض بزرگ بنشینم و موجودات عجیب و غریب بکشم و حالش را ببرم ، و دوستم هم کنار صدای آب و گنجشک و نسیم با ذهن باز درس بخواند !
هیچ وقت از اینکه توی موزه ها نمیشود به چیزی دست زد یا از چیزی عکس گرفت خوشم نمی آمد. اتفاقا من هم دلم میخواهد دست بزنم و هم عکس بگیرم . برای همین همیشه به موزه داران حسودیم میشود . شاید به همین بهانه دوباره بروم کاخ و سیاهی لشگری سریال را قبول کنم ؛)

نمون اینجا ، برو*


کم کم دارم حال پدر و مادرهای بیچاره مان را که آنطرف این شکاف بزرگ نسل ایستاده اند و مدام از هم دورتر میشویم و از دور برای هم دست تکان میدهیم را میفهمم . چون خودم هم دارم میبینم که کودکان ما * هم اتفاقا آنطرف یک شکاف دیگر ایستاده اند و با سرعت از ما دور میشوند . آنها حرفهایی میزنند که من معنیشان را تازه فهمیده ام . بازی هایی میکنند که من حالا گاهی بازی میکنم . فکرهایی میکنند که من هیچ وقت نکرده ام ! چیزهایی میکشند که تا خودشان نگویند من نمیتوانم بفهمم چه هستند .
گاهی برایم بسیار ناراحت کننده است . احساس میکنم این بچه ها دارند زودتر بزرگ میشوند . دارند خیلی زود معنی خیلی چیزها را میفهمند . بدون گذراندن مراحل خاک بازی و قلعه بازی و خیلی کارهای دیگر خیلی تروتمیز مینشینند پای بازی های موبایل و کامپیوتر . ولی فکر کنم وقتی بزرگتر شوند مثل ما گاهی فکر نکنند توی قفس زندگی میکنند .
حالا میفهمم که آنها نمیتوانند خودشان را شکل ما بکنند . ماییم که باید شکل آنها شویم . و چه کار سختی ست . بیچاره پدرو مادرهایمان .

*اگر میبینید عنوان پست هیچ ربطی به خود پست نداشت به برکت مرام دوستان و سی دی های لس آنجلسی آنهاست که یک "گربه سیاه" دارد هی در گوشم تکرار میکند " نمون اینجا ، برو . نمون اینجااا"!
پ.ن : به صحنه دور شدن نسلها از هم فکر کنید . مثل دور شدن قاره ها از هم . مثل دور شدن کهکشان ها از هم . انگار واقعا همه چیز دارد منبسط میشود و دوباره یک روز به هم میرسد .

*منظورم کودکان این دوره است . وگرنه ما بچه مان کجا بود . گفتم که نکند دچار سؤتفاهم شوید .

صدا زده شدگی


میان تمام روزهایی که خدا را شکر میکنم که میتوانم بشنوم و تصور دنیای بدون موسیقی برایم از هراس آورترین کابوسها ست ، گاهی اوقات هم هست که همه صداهای روزمره و معمولی هم بسیار آزاردهنده میشوند . میروم سراغ آرشیو آهنگها . همه جور ژانری هست ، اما از A تا Zش همه شان چقدر مزخرف بنظر میرسند . چندتایشان را با اکراه "پلی" میکنم . تمام محتویات معده ام به جاذبه میگویند "زکی" و رو به بالا حرکت میکنند . سریعا استاپ میکنم . میروم سراغ آلبومهایی که تازه خریده ام . اینها هم همان تم های قبلی را دارند که . پس روانه گوشه اتاق میشوند تا برای مدتی خاک بخورند . روی مبل ولو میشوم و به انگشتهای پاهایم که با تلاشی بی سرانجام سعی میکنم بتوانم جداگانه تکانشان دهم خیره میشوم . صدای مزاحم کولر را هم قطع میکنم و در سکوت کامل به کارم ادامه میدهم . چقدر بهتر شد . دمای هوا دارد بالاتر میرود . ولی به سکوتش می ارزد . اما باز هم ته صداهایی از اطراف به گوش میرسد . دستم را که روی گوشم میگذارم بدتر میشود . صدای خش خش فشار دستم بعلاوه صدای گردش خون (!) هم اضافه میشوند . انگار گریزی نیست ...
این پدیده غریب را که هر از چند گاهی رخ میدهد اسمش را گذاشته ام "صدا زدگی" . این روزها که سکوت محض بسختی بدست می آید کاش یک جایی آلبوم سکوت هم می فروختند . واقعا اثر بخش است .

گور دسته جمعی


دوستم میگفت تازگیها فکر میکند پیشرفت علم همه اش به ضرر انسانهاست . من خندیدم ، و از موضوع گذشتیم . دیروز که خواهرم رفته بود دکتر ، برای جلوگیری از پیشرفت بیماری اش ، گذشته از یک کیسه بزرگ دارو ، یک لیست بلند بالا از چیزهایی که نباید بخورد هم دادند دستش . مرغ و تخم مرغهای هورمونی ، ماهی های پرورشی ، همه چیزهایی که حاوی مواد نگهدارنده هستند ، میوه های غیر فصلی ، و خلاصه هر چیزی که امروزه در مغازه ها میبینیم . نمیدانم گاهی با خودمان چه کار میکنیم . یک چیزی اختراع میکنیم و بعدش باید یک چیز دیگر بسازیم که اثر آن قبلی را خنثی کنیم . اتومبیل اختراع میکنیم و بعد تردمیل میسازیم که تحرک داشته باشیم و برای دوختن لایه ازن هم توی سرمان میزنیم . یک چیزهایی میریزیم توی حلق مرغهای بیچاره که دو روزه بزرگ شوند و بعد کلی دارو میسازیم که اثر آن هورمون معجزه آسا را از بین ببرد . یک انقلابی میکنیم و بعد خودمان تویش میمانیم . البته شکی نیست که همه این کارها را برای بهتر شدن زندگی انجام میدهیم . ولی خوب همیشه هم ختم به خیر نمیشود .
...

پ.ن : بله ، این پست کاملا نیمه تمام است . چون نمیدانم آخرش چه خواهد شد .

رای من کو مامان ؟




گاهي فكر ميكردم كاش سبيلم كلفت بود تا بتوانم جلوي اين جبر زمانه ، كه اتفاقا در خانه ما از آستين مادرم بيرون مي آيد ، قد علم كنم و بكويم "آآآي نفس كششش.."اما هميشه همينجاي داستان ابر بالاي سرم ميتركد و دود ميشود؛و من يادم مي افتد كه نه سيبيلي دارم كه بخواهد كلفت باشد و نه زمانه جبري دارد و نه مادرم زبانم لال از آن فولادزره هاست؛فقط گاهي طوري نگاهت ميكند كه بدنت خودبخود روي ويبره ميرود و مجبوری کارهایی که دوست نداری را انجام بدهی و آنهایی را که دوست داری انجام ندهی .
اين روزهاي رمضان هم که گذشت هرجه میخواستی روزه ات حداقل ظاهرا درست و درمان شود نمیشد؛مادر که خودش روزه نمیگرفت مثل هميشه فكر میکرد معده من و حاج آقاي همسايه ، كه كمربندش را زير شكم ميبندد، يك سايز دارند و افطار و بدتر از آن سحر سفره اي میچید اين هوا ، كه هيج دو قلمش با هم سنخيت نداشت . تجربه نشان داده كه هيج راهي براي پیچاندن مامانها هنوز بوجود نيامده و هرچه شب قبل بگويي من فردا روزه نخواهم گرفت و ساعت مامان را عوضي كوك كني و سحر هم چشمانت را بهم فشار دهي و بگویی من خوابم! بي فايده است و اساسا مادران موجوداتی گول ابل (goulable) نیستند . پدر عزیز هم که کلا مخالف روزه گرفتن و این قبیل کارها بود . پس خودم میماندم یکه و تنها و بی دفاع . اینگونه بود که معده نازنین هرساله همین موقع بطرز چشمگیری کش می آمد و حالا حالا ها به وضع قبلی برنمیگشت .
اما امسال بسیار معجزه آسا توانستم وعده سحری را حذف کنم و این یکی از فتوحات ماه رمضان من است . فتوحات دیگر را نمیتوانم بگویم . چون ریا میشود که اصلا کار خوبی نیست !
ولی جدای خورد و خوراک ، ما هنوز با این همه سن نفهمیدیم رای مان در خانه چه شد و مادر جان هم تصمیمی برای روشن کردن ما ندارد . برای همین پیش بینی هایش همیشه درست ازآب در نمی آید و ما هم گاهی اوقات یاغی میشویم و کارهایی را میکنیم که دلمان میخواهد. و از قضا دلمان خنک هم میشود و فکر میکنیم ای کاش زودتر این کار را کرده بودیم .


پ.ن : شوخی کردم

طوفانهای جوزایی


چند وقتی حوصله نوشتن نداشتم . بعد یکهو حوصله داشتم ، ولی چیزی برای نوشتن نداشتم . حالا به زور یک چیزهایی مینویسم تا راه بیفتم . کسی هم که این دور و بر ها پیدایش نمیشود پست های مرا بخواند . پس راحت باش !

۱۳۸۸-۰۶-۱۴

یک معادله ، n مجهول

ساعت بیولوژیکی مامان با شروع اخبار تنظیم شده . وساعت بابا با تفسیر خبر . جعبه جادو هم شبانه روز روی خبر قفل مانده . پروسه فرسودگی را میشود نه با پوست و گوشت بلکه با مغز استخوان حس کرد . این وسط ما هم گریزی میزنیم به یکی از بازیهای ده دوازده سال پیش و چند روزی سر خودمان را گول میمالیم .
منتظرم به جای تکرار چندباره صورت مساله ، بالاخره کسی راه حلی نشان دهد .

داوود سیبیل



امروز از ته کلاس نگاهم افتاد به "داوود" که دیدم دیگر بزرگ شده و سبیلش سبز شده است . میکل آنژ نبود که ببیند موزیسین های کلاس روزهای جمعه از پرتره کش های شنبه انتقام گرفتند .

۱۳۸۸-۰۶-۱۱

فقط دیوانه ها از قفس خواهند پرید


داشتم توی پیاده رو به طرف خانه میرفتم و مجله ای که خریده بودم را میخواندم . حواسم به اطراف بود که مبادا توی درختی چیزی نروم . نزدیکیهای کوچه بودم که احساس کردم یک چیزی درست نیست . از بالای مجله نگاهی به اطراف انداختم . پیرمردی با صورت روی زمین افتاده بود . بین پیاده رو و جوی و خیابان . هیچ کس نبود . همان موقع یک ماشین رسید و مردی برای کمک پیاده شد . پیرمرد تشنج کرده بود . اینجا باید بگویم "خوشبختانه" قبلا اینطور بیمارها را زیاد دیده ام و میدانستم باید چه کار کرد . با کمک آن آقا ، پیرمرد حالش به جا آمد . من ماندم و پیرمرد که همانجا نشسته بود . گفتم تلفنی از خانوادش بدهد خبرشان کنم ، گفت از عشایر است و برای درمان آمده و ... ( قسمتهاییش را نفهمیدم ) خلاصه کنم ، نه پول قبول میکرد برای خریدن داروهایش و بلیط برگشت نه می آمد تا خانه که استراحتی بکند . اصرار داشت که باید دو روز کار کند و پول بلیطش را تهیه کند . نمیدانستم چه کار کنم . رفتم خانه . کمی خوراکی برداشتم و دوباره برگشتم . نشسته جلوی مسجد نیمه کاره پیدایش کردم . گفت اینجا هم کار یا جایی برای ماندن به او نمیدهند .هرچه اصرار کردم خوراکیها را هم قبول نکرد . نه میتوانستم بروم نه میدانستم دیگر چه بگویم . همینطور ایستاده بودم و نگاهش میکردم . که ماشین اورژانس رسید . پیرمرد ترسید . بلند شد و دو تکه آجر برداشت که دکترها را بزند ! تازه اینجا فهمیدم که انگار اوضاع کمی ناجور است . رو کرد به من و گفت " تو به اینها زنگ زدی . الان مختو داغون میکنم " و خیز برداشت طرفم . من هم سعی کردم بهش بفهمانم من این کار را نکردم ، ولی بی فایده بود . سریع با قدمهای تند پا به فرار گذاشتم . ولی پیرمرد تعقیبم میکرد . مثل فیلمها بعد از پیچ یک جایی مخفی شدم و پیرمرد گمم کرد . درست ندیدم دیگر چه اتفاقی افتاد . انگار ماشین اورژانس دوباره رفته بود سروقتش و ...
درحالی که هرازچندگاهی نگاهی به پشت سرم می انداختم برگشتم خانه . به این فکر میکردم که چقدر زود احساس دلسوزی و همدردی و تنفر ( تنفر از آنهایی که سفت صندلیشان را چسبیده اند و ... و خودم ) جایش را به ترس داد .

الان کجاست ؟

...

سر شب مستندی طبق معمول نصفه میدیدم درباره زنانی که دهه شصت تا هفتاد در زندان بوده اند . مجاهدین و منافقین و مرتدین و ... . و رفتارهایی که با آنها شده بود .
حالم بد است . بد بود . بدتر هم خواهد شد ؟ ما با خودمان چه کرده ایم ؟ کاش همه مان دیوانه شویم .

یادم نیست برای چه این پست طولانی و بی سر و ته را نوشتم . خیلی چیزها توی سرم دور میزند که نمیدانم چطور بنویسمشان .

۱۳۸۸-۰۵-۳۰

چند روزی در صیام


فردا ماه رمضون شروع میشود . احتمالا بدون "ربنا " و بدون " چرب و چیلی " شجریان ( منظورم همان " چند خوردی چرب و شیرین از طعام ، امتحان کن ... " است که وقتی کوچک تر بودم فکر میکردم میگوید "چرب و چیلی " ) تمام کیف این ماه برای من موقع افطار بود و عوض کردن کانال تلویزیون به دنبال پخش این دو قطعه . نمیدانم موضوع شکایت شجریان به کجا رسیده و نمیدانم فردا باز هم ماه رمضون خواهد چسبید یا نه .
پ.ن : همه برای هم دعا کنیم .

۱۳۸۸-۰۵-۲۷

اس.او.اس


من ، بدون هیچ گونه اجبار و تحت هیچ شرایط غیر استاندارد و طاقت فرسای روحی و جسمی ( اینجا حتی یخچال هم داریم که نشان میدهد خیلی بهمان خوش میگذرد ) اعتراف میکنم ... به وبلاگ گردی معتاد شدم .
البته فقط چند وبلاگ خاص . آنهم بس که در این دو ماه قوای اجنبی مغز ما را شست و شو دادند و ما هم که جوان و خام هستیم زود جو گیر شدیم .

پ.ن : متد ترک مَلی جون حتی برای سیگار هم افاقه نکرد . چه برسد به وبلاگ گردی که امربسیار قبیح و ناپسندیده ای است و ممکن است به جاهای بدبد و شسته شدن مغز و اینها کشیده شود . لطفا یک نفر مرا ترک بدهد که نشان دادم بسیار بی جنبه ام و از کار وزندگی افتاده ام .
پ.ن: دارم وبلاگ توکای مقدس را نگاه میکنم . او یک پست میگذارد و دویست تا کامنت برایش مینویسند ، ما دویست تا پست میگذاریم یک نفر آنهم "شاید" کامنت بگذارد .
به این هم میشود خندید :)

A genius WANTED


"چند روز پیش همراه دوستم فصل "منصور حلاج" تذکره الاولیاء را میخواندیم . عجیب تر از آن بود که فکرش را میکردم . و اوصاف پایانش بسیار دردناک تر از آنچه از بیهقی در مدرسه خوانده بودیم .
با خودمان فکر میکردیم چرا در زمانهای دور این همه انسان عجیب و غریب ، ، نابغه ، عارف وانسانهای استثنایی وجود داشته اند و چرا امروزه از این آدم ها نمیبینیم . شاید هم هست و ما ندیده ایم . شاید برای بشری با این شعور و تاریخ و علم ، دیگر احتیاجی به ظهور "حلاج"ها و "حافظ"ها و "بوعلی سینا"های جدید نیست . شاید "بعضی سردمداران" هم به اندازه "داریوش بزرگ"، با تدبیر و صلح جو هستند و من نمیفهمم . شاید تمام خلاقیت ها و نبوغ دنیا حالا بین تمام آدم ها تقسیم شده است نه چند نفر . شاید هم سایز سوزنهای آن موقع خیلی بزرگتر از حالا بوده که" سر سوزن ذوق" آنها برای ما میشود خیلی . یا اصلا آن موقع سوزن به اندازه همه وجود نداشته و فقط یک عده خاص سوزن داشته اند که بخواهد سر داشته باشد و به اندازه سر آن هم ذوق داشته باشند *
نمیدانم چرا آن موقع ها انگار دنیا یک شکل دیگر بوده است ..."
اینها را هفته قبل نوشته بودم . تا اینکه دیشب گفتگوی بابک حمیدیان با رضا کیانیان را میخواندم . بین سوال و جوابها مطالب زیادی وجود داشت که اتفاقا سوال من هم بود . مثلا این یکی :
کیانیان : "... فیلسوفها کسانی بودند که به سختی فکر میکردند . هنرمندان بزرگ در این شرایط سخت کار میکردند . الان همه میتوانند فکر کنند و برای همین ، نوابغ در بین همه خرد شدند و سالهاست غولی نداریم . همه بچه غول شدیم . چون همه ، همه چیز بلد هستیم و حکیمی وجود ندارد. الان همه حکیمهای کوچکی هستیم که کنار یکدیگر وجود داریم . قبلا خرده حکمت وجود نداشت و جایی نبود پیدایش کنیم . قبلا یک عده ای شاعر بودند . الان در هر لحظه با یک جستوجوی ساده ، هر شاعری را که بخواهی پیدا میکنی و میتوانی خودت هم شعر بگویی . قواعد زیادی وجود ندارد که به تو بگوید حق نداری شعر بگویی ، درحالی که قبلا حق نداشتی این کار را بکنی ...."
موافقم .
* اینجا دیگر بحث داشت به بیراهه میرفت و خودم به موقع جلوی خودم را گرفتم .
پ.ن :همانطور که گفتم در گفتگو مطالب جالب زیاد بود که چون پست طولانی میشد و من پستهای طولانی را دوست ندارم شاید بعدا نوشتمشان . نمیدانم اگر کس دیگری غیر از کیانیان اینها را گفته بود بازهم برایم جالب بود یا نه .

۱۳۸۸-۰۵-۲۴

متد ترک سیگار"مَلی" جون


امشب مهمان داشتیم . طبق معمول همه چنان مطلع از سیاست حرف میزند که شک کردم نکند اینها هم دوره ای رئیس جمهور مملکت بوده اند . اما لابه لای سیاست "مَلی" جون داشت از خاطراتش برایم تعریف میکرد که البته آنها هم آخرش با نتیجه گیری سیاسی ختم میشد . یک وقت فکر نکید این خانم یک دختر هم و سن و سال خودمان است . بلکه جوانی است ریزه میزه وچروکیده با هفتاد هشتاد سال سن .
موقع رفتن پدرم جلوی پنجره مشغول سیگار کشیدن بود . "مَلی" جون هم که ماشاا... حافظه اش از من خیلی بهتر است با دیدن این صحنه به سرعت در بایگانی خاطراتش سرچ کرد و فورا یکی دیگر از تجربیاتش را رو کرد . بعد از کلی مقدمه چینی و یادآوری این نکته که پدرم حالا دیگر یک انسان عاقل و بالغ است و باید به سلامتی خود و اطرافیانش بیشتر اهمیت بدهد رو به پدرم گفت : " از فردا یه پارچ آب یخ بذار کنار دستت ، هر ده دقیقه یه قلپ بخور . اگرم تو ماشین بودی با خودت یه بطری آب داشته باش . سر یه هفته قول میدم دیگه نمیکشی "
فکر کنم خودش هم مثل من گول لبخند پدرم را نخورد و بلافاصله تاکید کرد که این روش را از خودش در نیاورده . بلکه آن سالها که از دربار سفارش خیاطی می گرفته و اتفاقا شخصا هم لباسهای علیا حضرت را دست دوزی میکرده ، شخصی که لباسها را برای پرو به دربار میبرد ، سیگاری قهاری بود . یک پزشک انگلیسی این روش را برایش تجویز و او هم ترک کرد .
فکر کنم این نصایح پدرم را سخت تکان داد و حتما الان به فکر امتحان کردن این روش پیشرفته ترک سرپایی ، بدون درد و خونریزی و در کمتر از هفته ، است . فقط کافی است کمی خم شوم و از لای در نیمه باز اتاق نگاهی به پدرم ، که دارد اخبار می بیند ، بیندازم .......روی میز نه آبی هست و نه لیوانی . فقط یک زیر سیگاری میبینم و دودی که از دهان پدر بیرون می آید !


پ.ن : یک روزنامه نگار دارد از خوش رفتاریهایی که با زندانیان جوان میشود حرف میزند . پدرم یعد از سالها دارد گریه میکند و برای اولین بار صدایش میلرزد .

مصائب سال نو


یک سال و چند روز هم گذشت . حالا دیگر همه چیز عادی میشود . برای دیگران و برای خودم . چقدر خوب است که دیگر کسی با دیدنم از کلمه حال بهم زن "عروس" استفاده نخواهد کرد . البته کمی احساس از مد افتادگی میکنم ! اما بهتر از "عروس" بودن است . حالا دیگر فامیل و آشنا با دیدن مادرم اظهار ندامت و پشیمانی نخواهند کرد که چرا زودتر به فکر آستین بالا زدن برای پسر تحصیل کرده و خوش تیپ و خوش بر و رویشان نبوده اند و آرزو نمیکنند کاش مادرم باز هم دختر داشت . البته ما هم که ... نیستیم ، میدانیم اینها همه اش تعارف است .
دیگر از تولد و سالگرد های سورپریز کننده خبری نخواهد بود . دیگر کسی برای خانه نویمان کادو نمی آورد . دیگر کسی نمیخواهد فیلم جشنمان را ببیند و مجبور نیستم آن آلبوم چند تنی را هم از ته کمد بیرون بکشم .
حالا نوبت عوض شدن موضوع است . نمیدانم چگونه گاهی تمام فامیل و آشنا ، که از زمین تا آسمان با هم فرق دارند ، به چنین وحدت کلمه ای میرسند . حتی قبل از نو شدن سال "عروس" هم سوالها طرح شده و حاضر و آماده بود و همه با هم به اتفاق نظر رسیده بودند . حالا همه بی صبرانه منتظر دیدن یک آدم جدید با ترکیب به قول خودشان خارق العاده یک مادر بسیار سفید و یک پدر بسیار سبزه هستند . یک آدم دو رنگ ! چیزی که همه جا به وفور یافت میشود و نمیدانم چرا همه گیر داده اند به ما .
بعضی از ما گمان میکنیم زندگی یک پروسه کاملا بدون انعطاف است . گذراندن تک تک مراحل آن هم برای همه از واجبات است . مهم نیست در چه موقعیتی هستی . مهم نیست که هنوز به میانه راه هم نرسیده ای و تازه مثل بچه ها داری رویا میپرورانی و مثل 18 ساله ها برای رسیدن به رویاهایت پل میسازی . تفکر پیرزنی آدم ها میگوید "حالا که ازدواج کردی نوبت بچه است" . خدا را شکر دورو بری های ما هنوز به این درجه از روشنفکری نرسیده اند که قبل از "عروس" شدن هم میشود بچه داشت و در این چند سال کاری به کارمان نداشتند .
حالا فکر میکنم حساب پس دادن خیلی حال بهم زن تر از "عروس" بودن است . خلایق ، ول کنید ما را !

۱۳۸۸-۰۵-۲۳

بارن اتا ، بهار ابوت *


When you have a broken heart
You feel yourself painful
Full of sorrow
You make hurry to suicide
Leave off your sadness
Detract your lamentation
Achieve a new word
Let your breath be cheerful
The feelings are not all gloomy
The joyful days are also many
You have a lot of lovely friends
Although they are not close to you
It will be raining and spring would rise
Every sleeper will rise up
A youngish will come out of mother earth
And rise on the heart's horse
An image of the dream in the water
Something more than your share
Recall the gazelles while they run
Escape from yourself
Keep your face towards beloved
Wherever exists love,move on
And settle down in that land
* "بارون می آید ، بهار میشود" به گویش مردم بندرعباس


۱۳۸۸-۰۵-۰۳

الکی

خوشم ، خوشحالم ، حال خوبی دارم ، حس خوبی دارم ، لبخند میزنم ." الکی "
بی خیال مشکلات و تو خاکی زدن ها و سردرگمی ها و سوالهای بی جواب و ندانستن ها و چراها و چگونه ها و ... که گاهی ختم میشوند به فکرهای بدوبیراه . خودم را میزنم به آن راه و حال خوشی بهم دست میدهد . انگار چند وقتیست توی این دنیا نیستم . عالیست !
البته قسمتی از این سرخوشی مست گونه بیراه هم نیست . دارم به کارهایی میرسم که برایم لذت بخشند . البته فقط یکی از ده ها کار که تاحالا توانستم کشفش کنم و سعی میکنم بهش برسم . و بشدت مشغول ساختن رویایی برای آینده هستم * . اما گاهی به این فکر میکنم که مبادا این فقط پاک کردن صورت مساله باشد . این است که سرخوشیم را "الکی" مینماید .
حالا نمیدانم ، همچنان باید خودم را بزنم به آن راه و خوش باشم ، "الکی " . یا درگیر مسائل بمانم و بدوبیراه بگویم ؟ هردو ؟ هیچکدام ؟


*البته این ساختن رویا بدلیل کثرت ناشناخته های وجودیم هنوز آنقدرها هم شدت ندارد . کمی اغراق قاطیش کردم برای تاثیر بیشتر .

پ.ن : اینها نوشته های یک 18 ساله پشت کنکوری نیست ، کاتب حین نوشتن این پست بواقع 25 سال داشته است .

۱۳۸۸-۰۵-۰۲

!unbelievable


وقتی خبری که فکر نمیکردم شدنی باشه را خواندم این کلمه را شاید 20 بار با چشمهای گرد شده تکرار میکردم! البته این خبر برای هیچ کس جذابیتی نداره و لازم نیست بنویسمش . فقط اینکه میخواستم اینجا از یکی از دوستان که در محقق شدن این نتیجه خیلی بهم کمک کرد و زحمت کشید ، تشکر کنم ، "واقعا ممنون":) البته کلی شام و نهارهم بهش بدهکارم که انگار بیخیالش شده !

۱۳۸۸-۰۴-۲۸

موضوع انشا


"در آینده میخواهید چه کاره شوید ؟"
از اولین موضوع هایی که هممون دربارش انشاء نوشتیم همین بود . نمیدونم کدوم یک از همکلاسی های اون موقعم به شغلی که نوشته بودن رسیدن . از اونجایی که اغلب گفته بودن میخوان دکتر و مهندس و معلم بشن فکر میکنم تقریبا همشون موفق بودن . البته به جز یکیشون که هنوز یادمه نوشته بود میخواد رفتگر بشه ! چون رفتگرها خیلی توی جامعه موثرند و همیشه هم نادیده گرفته میشن . و هممون کلی خندیدیم . یکی دیگه از انشاهای عجیب هم مال خودم بود ، که باز همه خندیدن ! البته الان که علم پیشرفت کرده (!) اگه کسی بنویسه که میخواد نقاش بشه اصلا چیز عجیبی نیست ، اما اون موقع لااقل برای ما بچه دبستانی ها نقاشی شغل به حساب نمیومد .
بهرحال زمان گذشت و من نقاش نشدم ! ولی حالا بعد از حدود 15 سال میفهمم که باید رفت دنبال دل . دیگه نمیخوام از ای کاش و اگر ها بگم . همیشه لااقل یکی از ابعاد وجودم رو خیلی خوب میشناختم ، اینکه کاری رو که نخوام انجامش بدم صد در صد محاله تمومش کنم . حالا بعد از کلی وقت و یه مهندسی نصفه و نیمه ، دارم برمیگردم و از صفر همه چیز رو انگار رفرش * میکنم . یا بهتره که ری استارتش کنم ! تا وقتی همه چیز دوباره لود شد برنامه های نیمه تمام و سیو نشده همش بپره !
نمیدونم اون همکلاسیم بالاخره رفتگر شد یا نه ، اما من تو سن 25 سالگی "دارم میرم" که یه نقاش بشم !


پ.ن : خوب شد اینها رو اینجا نوشتم ! لا اقل اگه فردا روزی باز از خواب بیدار شدم و قدرت دافعم داشت با آخرین توان کار خودش رو میکرد، این نوشته ها مجبورم کنه به دافعم غلبه کنم !
* همه پینگلیش مینویسد ( فارسی با حروف انگلیسی ) ، من اینگلیرسی ! ( لغت اختراعی ، به معنای انگلیسی با حروف فارسی ! ) هدفم چی بود ؟؟

۱۳۸۸-۰۴-۲۴

تا کی ؟


امروز یکی دیگه از نتایج چند تا کاغذ بی ارزش (!) (به تعبیر پرزیدنت محبوب) رو دیدیم . سقوط یک هواپیمای دیگه ، و کشته شدن 168 نفر . توی تصاویری که نشون داده میشد و به گفته شاهدان تقریبا چیزی از هواپیما باقی نمونده . چه برسه به سرنشینانش .
نمیدونم بعضی آدمهای مسئول چطور شبها راحت خوابشون میبره . و اصلا چه خوابی میبینن ؟

۱۳۸۸-۰۴-۲۳


" ...و من با خودم فکر میکردم آیا این تنهایی برای او دردناک نیست ؟!اما انگار او عاشق همه ماست ، و شاید برای همین تنهایی ست که…" ، "...نمیتوانست از یاد ببردش . مثل طعم گیلاس های باغ پدربزرگ متفاوت بود . و البته بسیار فراموش نشدنی ..." ، "... و البته دریاچه نه چندان بزرگی هم آنجا بود ! با آسمانی صاف و چند تکه ابر سفید ."خیلی" حوس کردم که آنجا باشم ! همین حالا ! و حیف که ... " ، " ... تنهایی پر بود از خیال هایی که به شکهایش دامن میزد و در همان حال خالی میشد از اشک و هق هق های ناتمام ... " ، " ... رنج . جنگ برای موندن ، بدست آوردن ... " ، " ...این خوب است یا بد ؟ نمیدانم . نمیدانم . خیلی وقت است که دیگر نمیدانم چه چیز درست است و چه چیزی غلط..." ، "... نوشته های ناتمام مینویسم . دیگر موسیقی هم بی تاثیر برای خودش میخواند... " ، " ... حتی رضایت کامل از همه چیز هم ارضا کننده نیست ! به دستات نگاه کن که میلرزند . چه فرقی میکنه که ... " ، " ... بعبارتی هیچ چیز بزرگترینی انگار وجود نداره و همه هدفهای بزرگ باز هم در یک سطحند ... " ، " ... یه چیزایی نیستن . گاهی فکر میکنم باید از همه وابستگی ها خلاص بشم تا به آرامش برسم . گاهی احساس میکنم باید یکیو شدیدا دوست داشته باشم . فکر میکنم موسیقی که داره پخش میشه باعث میشه اینا رو بنویسم ... "

اینها انبوهی از جملات منفیی هستن از لابه لای نوشته هایی که تا امروز از دیلیت شدن جون سالم به در برده بردن ! ( البته برای هیچ شخص خاصی نوشته نشدن) . شاید چون حسشون تا امروز موندگار بود تا حالا دوام آوردن . نمیدونم فردا که از خواب بیدار بشم بازهم هستن یا نه . ولی حالا اون حس که نگذاشت تو این مدت کسی این جملات رو بخونه داره تشویقم میکنه که همشونو فراموش کنم . البته انگار خودم دارم زور میزنم که فراموش کنم . حس هم بهانه ست ؛)

نمیدونم میخوام از این به بعد چی اینجا بنویسم . اما هر چی که باشه سعی میشه منفی هاش قبل منتشر شدن سانسور بشه ! من وبلاگ گردی رو دوست ندارم ، شاید برای همین نوشتن اینجا یکم برام سخته . ببینید ، این رو فکر کنم همین دیشب نوشتم : " ... نوشتن یا ننوشتن ؟ مسئله این نیست ! مسئله این است که چرا ؟! ... نه ، هیچ یک نیست . هیچ کدام کافی نیست . گفتن دست و پا گیرم میکند انگار . سنگینم میکنند این کلمات ، بهانه میخواهم انگار! نوشته هایی که عمرشان بیشتر از چند روز نیست همان بهتر که اصلا نوشته نشوند ... "

"... یک روز که بیدار میشوم ، همه چیز بار مثبت دارند ، و من منفی . خوب است ! همه چیز جذبم میکنند .
صبح بعد من هم مثبت از خواب بیدار میشوم . سرگردان در دافعه ها ! کدام بهتر است ؟؟... "
طالع بینی ها راست نوشته اند ، جوزا ها مثل صورت فلکیشان دو بخشی هستند . گاهی استثناهایی هم پیدا میشوند که خیلی بیشتر از دو شخصیت دارند ( بر اساس مشاهدات عینی ! ) . و البته در مواردی هم این شخصیت ها بسیار متضادند و مدام درحال کشمکش . پس بعید نیست فردا این نوشته ها هم دیلیت شوند ! لطفا انتظار زیادی از آنها نداشته باشید ! و کمکشان کنید خود را متحد کنند :)

فکر کنم زیادی طولانی شد ...

۱۳۸۷-۱۲-۱۳

در دست تعمیر !