کم کم دارم حال پدر و مادرهای بیچاره مان را که آنطرف این شکاف بزرگ نسل ایستاده اند و مدام از هم دورتر میشویم و از دور برای هم دست تکان میدهیم را میفهمم . چون خودم هم دارم میبینم که کودکان ما * هم اتفاقا آنطرف یک شکاف دیگر ایستاده اند و با سرعت از ما دور میشوند . آنها حرفهایی میزنند که من معنیشان را تازه فهمیده ام . بازی هایی میکنند که من حالا گاهی بازی میکنم . فکرهایی میکنند که من هیچ وقت نکرده ام ! چیزهایی میکشند که تا خودشان نگویند من نمیتوانم بفهمم چه هستند .
گاهی برایم بسیار ناراحت کننده است . احساس میکنم این بچه ها دارند زودتر بزرگ میشوند . دارند خیلی زود معنی خیلی چیزها را میفهمند . بدون گذراندن مراحل خاک بازی و قلعه بازی و خیلی کارهای دیگر خیلی تروتمیز مینشینند پای بازی های موبایل و کامپیوتر . ولی فکر کنم وقتی بزرگتر شوند مثل ما گاهی فکر نکنند توی قفس زندگی میکنند .
حالا میفهمم که آنها نمیتوانند خودشان را شکل ما بکنند . ماییم که باید شکل آنها شویم . و چه کار سختی ست . بیچاره پدرو مادرهایمان .
*اگر میبینید عنوان پست هیچ ربطی به خود پست نداشت به برکت مرام دوستان و سی دی های لس آنجلسی آنهاست که یک "گربه سیاه" دارد هی در گوشم تکرار میکند " نمون اینجا ، برو . نمون اینجااا"!
پ.ن : به صحنه دور شدن نسلها از هم فکر کنید . مثل دور شدن قاره ها از هم . مثل دور شدن کهکشان ها از هم . انگار واقعا همه چیز دارد منبسط میشود و دوباره یک روز به هم میرسد .
*منظورم کودکان این دوره است . وگرنه ما بچه مان کجا بود . گفتم که نکند دچار سؤتفاهم شوید .
*منظورم کودکان این دوره است . وگرنه ما بچه مان کجا بود . گفتم که نکند دچار سؤتفاهم شوید .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر