
نمیدانم این روزها فیلمسازان خیلی فعال شده اند ، یا قرار است قحطی فیلم بیاید، یا ما لوکیشن ها را بو میکشیم و ردیابی میکنیم، و یا سرنوشت ماست که انگار میرود به فیلم و سینما و جعبه جادو گره بخورد . هر کاخ و موزه و خیابانی میرویم یک تکه اش را بسته اند برای فیلم برداری و ما یا سهوا وسط کادریم و یا نمیتوانیم همه جا را ببینیم . امروز هم وسط حیاط کاخ گلستان ، در حالی که مات و مبهوت در و دیوارها بودیم ، چند تن از عوامل پشت صحنه بهمان پیشنهاد دادند برویم سیاهی لشکر یک سریال مشروطه ای بشویم ! البته در نقش خانمهای مدرن کافه برو . که علیرقم انتظارشان ما از ذوق نمردیم و صد البته که قبول نکردیم ! بعد از آن هم چشممان به جمال یکی از بازیگران سینما روشن شد که بالبخند منتظر بود ما با نیش باز به طرفش برویم و تقاضای عکس و امضا کنیم ، اما ما او را هم ... نموده و با وقار به راهمان ادامه دادیم !
از اینها که بگذریم ، چند ساعتی که در کاخ گذشت بسیار لذتبخش بود . بحدی که فکر کردیم کاش میشد در حرمسرای ناصرالدین شاه میبودیم ولی در این کاخ زندگی میکردیم ! من میتوانستم ساعتها پشت آن شیشه های رنگی یا کنار آن حوض بزرگ بنشینم و موجودات عجیب و غریب بکشم و حالش را ببرم ، و دوستم هم کنار صدای آب و گنجشک و نسیم با ذهن باز درس بخواند !
هیچ وقت از اینکه توی موزه ها نمیشود به چیزی دست زد یا از چیزی عکس گرفت خوشم نمی آمد. اتفاقا من هم دلم میخواهد دست بزنم و هم عکس بگیرم . برای همین همیشه به موزه داران حسودیم میشود . شاید به همین بهانه دوباره بروم کاخ و سیاهی لشگری سریال را قبول کنم ؛)
۲ نظر:
جو گیر شدی ها ! یه مدت هی می گفتم چرا این نیل آپ نمی کنه (چون جدن سبک نوشتنت رو دوست دارم)، بعد امروز شاخ درآوردم! 7 تا با هم !!!!
استراحت بده یه کم به این چشم ما ! :دی
گفتم روز جمعه ای سورپریزتون کنم !
ارسال یک نظر