داشتم توی پیاده رو به طرف خانه میرفتم و مجله ای که خریده بودم را میخواندم . حواسم به اطراف بود که مبادا توی درختی چیزی نروم . نزدیکیهای کوچه بودم که احساس کردم یک چیزی درست نیست . از بالای مجله نگاهی به اطراف انداختم . پیرمردی با صورت روی زمین افتاده بود . بین پیاده رو و جوی و خیابان . هیچ کس نبود . همان موقع یک ماشین رسید و مردی برای کمک پیاده شد . پیرمرد تشنج کرده بود . اینجا باید بگویم "خوشبختانه" قبلا اینطور بیمارها را زیاد دیده ام و میدانستم باید چه کار کرد . با کمک آن آقا ، پیرمرد حالش به جا آمد . من ماندم و پیرمرد که همانجا نشسته بود . گفتم تلفنی از خانوادش بدهد خبرشان کنم ، گفت از عشایر است و برای درمان آمده و ... ( قسمتهاییش را نفهمیدم ) خلاصه کنم ، نه پول قبول میکرد برای خریدن داروهایش و بلیط برگشت نه می آمد تا خانه که استراحتی بکند . اصرار داشت که باید دو روز کار کند و پول بلیطش را تهیه کند . نمیدانستم چه کار کنم . رفتم خانه . کمی خوراکی برداشتم و دوباره برگشتم . نشسته جلوی مسجد نیمه کاره پیدایش کردم . گفت اینجا هم کار یا جایی برای ماندن به او نمیدهند .هرچه اصرار کردم خوراکیها را هم قبول نکرد . نه میتوانستم بروم نه میدانستم دیگر چه بگویم . همینطور ایستاده بودم و نگاهش میکردم . که ماشین اورژانس رسید . پیرمرد ترسید . بلند شد و دو تکه آجر برداشت که دکترها را بزند ! تازه اینجا فهمیدم که انگار اوضاع کمی ناجور است . رو کرد به من و گفت " تو به اینها زنگ زدی . الان مختو داغون میکنم " و خیز برداشت طرفم . من هم سعی کردم بهش بفهمانم من این کار را نکردم ، ولی بی فایده بود . سریع با قدمهای تند پا به فرار گذاشتم . ولی پیرمرد تعقیبم میکرد . مثل فیلمها بعد از پیچ یک جایی مخفی شدم و پیرمرد گمم کرد . درست ندیدم دیگر چه اتفاقی افتاد . انگار ماشین اورژانس دوباره رفته بود سروقتش و ...
درحالی که هرازچندگاهی نگاهی به پشت سرم می انداختم برگشتم خانه . به این فکر میکردم که چقدر زود احساس دلسوزی و همدردی و تنفر ( تنفر از آنهایی که سفت صندلیشان را چسبیده اند و ... و خودم ) جایش را به ترس داد .
الان کجاست ؟
...
سر شب مستندی طبق معمول نصفه میدیدم درباره زنانی که دهه شصت تا هفتاد در زندان بوده اند . مجاهدین و منافقین و مرتدین و ... . و رفتارهایی که با آنها شده بود .
حالم بد است . بد بود . بدتر هم خواهد شد ؟ ما با خودمان چه کرده ایم ؟ کاش همه مان دیوانه شویم .
یادم نیست برای چه این پست طولانی و بی سر و ته را نوشتم . خیلی چیزها توی سرم دور میزند که نمیدانم چطور بنویسمشان .

۲ نظر:
جدن شاید باید بگیم خوش به حالشون که می پرن از این قفس. خوش به حالشون که نمی بینن این میله های آهنی رو.
چه خوبه که تو احساس مسئولیت کردی و کمک کردی و اونقدر هم پافشاری به خرج دادی. خوابگرد بیدار.
کدام احساس مسئولیت . انگار بیشتر دنبال راحت کردن وجدان خودم بودم . حتی اگر پول یا غذا قبول میکرد مگر برای چند روزش کافی بود ؟ نمیدانم چه کار باید کرد . مگر هرکدام از ما چند نفر را میتوانیم سیر کنیم ، کار بدهیم ، لباس و خانه و جهاز بدهیم ؟ کسانی باید همه مان را مدیریت کنند . که انگار نمیخواهند بکنند . نمیخواهند ببینند . فقط نگاه میکنند .
ارسال یک نظر