۱۳۸۸-۰۵-۰۳

الکی

خوشم ، خوشحالم ، حال خوبی دارم ، حس خوبی دارم ، لبخند میزنم ." الکی "
بی خیال مشکلات و تو خاکی زدن ها و سردرگمی ها و سوالهای بی جواب و ندانستن ها و چراها و چگونه ها و ... که گاهی ختم میشوند به فکرهای بدوبیراه . خودم را میزنم به آن راه و حال خوشی بهم دست میدهد . انگار چند وقتیست توی این دنیا نیستم . عالیست !
البته قسمتی از این سرخوشی مست گونه بیراه هم نیست . دارم به کارهایی میرسم که برایم لذت بخشند . البته فقط یکی از ده ها کار که تاحالا توانستم کشفش کنم و سعی میکنم بهش برسم . و بشدت مشغول ساختن رویایی برای آینده هستم * . اما گاهی به این فکر میکنم که مبادا این فقط پاک کردن صورت مساله باشد . این است که سرخوشیم را "الکی" مینماید .
حالا نمیدانم ، همچنان باید خودم را بزنم به آن راه و خوش باشم ، "الکی " . یا درگیر مسائل بمانم و بدوبیراه بگویم ؟ هردو ؟ هیچکدام ؟


*البته این ساختن رویا بدلیل کثرت ناشناخته های وجودیم هنوز آنقدرها هم شدت ندارد . کمی اغراق قاطیش کردم برای تاثیر بیشتر .

پ.ن : اینها نوشته های یک 18 ساله پشت کنکوری نیست ، کاتب حین نوشتن این پست بواقع 25 سال داشته است .

۱۳۸۸-۰۵-۰۲

!unbelievable


وقتی خبری که فکر نمیکردم شدنی باشه را خواندم این کلمه را شاید 20 بار با چشمهای گرد شده تکرار میکردم! البته این خبر برای هیچ کس جذابیتی نداره و لازم نیست بنویسمش . فقط اینکه میخواستم اینجا از یکی از دوستان که در محقق شدن این نتیجه خیلی بهم کمک کرد و زحمت کشید ، تشکر کنم ، "واقعا ممنون":) البته کلی شام و نهارهم بهش بدهکارم که انگار بیخیالش شده !

۱۳۸۸-۰۴-۲۸

موضوع انشا


"در آینده میخواهید چه کاره شوید ؟"
از اولین موضوع هایی که هممون دربارش انشاء نوشتیم همین بود . نمیدونم کدوم یک از همکلاسی های اون موقعم به شغلی که نوشته بودن رسیدن . از اونجایی که اغلب گفته بودن میخوان دکتر و مهندس و معلم بشن فکر میکنم تقریبا همشون موفق بودن . البته به جز یکیشون که هنوز یادمه نوشته بود میخواد رفتگر بشه ! چون رفتگرها خیلی توی جامعه موثرند و همیشه هم نادیده گرفته میشن . و هممون کلی خندیدیم . یکی دیگه از انشاهای عجیب هم مال خودم بود ، که باز همه خندیدن ! البته الان که علم پیشرفت کرده (!) اگه کسی بنویسه که میخواد نقاش بشه اصلا چیز عجیبی نیست ، اما اون موقع لااقل برای ما بچه دبستانی ها نقاشی شغل به حساب نمیومد .
بهرحال زمان گذشت و من نقاش نشدم ! ولی حالا بعد از حدود 15 سال میفهمم که باید رفت دنبال دل . دیگه نمیخوام از ای کاش و اگر ها بگم . همیشه لااقل یکی از ابعاد وجودم رو خیلی خوب میشناختم ، اینکه کاری رو که نخوام انجامش بدم صد در صد محاله تمومش کنم . حالا بعد از کلی وقت و یه مهندسی نصفه و نیمه ، دارم برمیگردم و از صفر همه چیز رو انگار رفرش * میکنم . یا بهتره که ری استارتش کنم ! تا وقتی همه چیز دوباره لود شد برنامه های نیمه تمام و سیو نشده همش بپره !
نمیدونم اون همکلاسیم بالاخره رفتگر شد یا نه ، اما من تو سن 25 سالگی "دارم میرم" که یه نقاش بشم !


پ.ن : خوب شد اینها رو اینجا نوشتم ! لا اقل اگه فردا روزی باز از خواب بیدار شدم و قدرت دافعم داشت با آخرین توان کار خودش رو میکرد، این نوشته ها مجبورم کنه به دافعم غلبه کنم !
* همه پینگلیش مینویسد ( فارسی با حروف انگلیسی ) ، من اینگلیرسی ! ( لغت اختراعی ، به معنای انگلیسی با حروف فارسی ! ) هدفم چی بود ؟؟

۱۳۸۸-۰۴-۲۴

تا کی ؟


امروز یکی دیگه از نتایج چند تا کاغذ بی ارزش (!) (به تعبیر پرزیدنت محبوب) رو دیدیم . سقوط یک هواپیمای دیگه ، و کشته شدن 168 نفر . توی تصاویری که نشون داده میشد و به گفته شاهدان تقریبا چیزی از هواپیما باقی نمونده . چه برسه به سرنشینانش .
نمیدونم بعضی آدمهای مسئول چطور شبها راحت خوابشون میبره . و اصلا چه خوابی میبینن ؟

۱۳۸۸-۰۴-۲۳


" ...و من با خودم فکر میکردم آیا این تنهایی برای او دردناک نیست ؟!اما انگار او عاشق همه ماست ، و شاید برای همین تنهایی ست که…" ، "...نمیتوانست از یاد ببردش . مثل طعم گیلاس های باغ پدربزرگ متفاوت بود . و البته بسیار فراموش نشدنی ..." ، "... و البته دریاچه نه چندان بزرگی هم آنجا بود ! با آسمانی صاف و چند تکه ابر سفید ."خیلی" حوس کردم که آنجا باشم ! همین حالا ! و حیف که ... " ، " ... تنهایی پر بود از خیال هایی که به شکهایش دامن میزد و در همان حال خالی میشد از اشک و هق هق های ناتمام ... " ، " ... رنج . جنگ برای موندن ، بدست آوردن ... " ، " ...این خوب است یا بد ؟ نمیدانم . نمیدانم . خیلی وقت است که دیگر نمیدانم چه چیز درست است و چه چیزی غلط..." ، "... نوشته های ناتمام مینویسم . دیگر موسیقی هم بی تاثیر برای خودش میخواند... " ، " ... حتی رضایت کامل از همه چیز هم ارضا کننده نیست ! به دستات نگاه کن که میلرزند . چه فرقی میکنه که ... " ، " ... بعبارتی هیچ چیز بزرگترینی انگار وجود نداره و همه هدفهای بزرگ باز هم در یک سطحند ... " ، " ... یه چیزایی نیستن . گاهی فکر میکنم باید از همه وابستگی ها خلاص بشم تا به آرامش برسم . گاهی احساس میکنم باید یکیو شدیدا دوست داشته باشم . فکر میکنم موسیقی که داره پخش میشه باعث میشه اینا رو بنویسم ... "

اینها انبوهی از جملات منفیی هستن از لابه لای نوشته هایی که تا امروز از دیلیت شدن جون سالم به در برده بردن ! ( البته برای هیچ شخص خاصی نوشته نشدن) . شاید چون حسشون تا امروز موندگار بود تا حالا دوام آوردن . نمیدونم فردا که از خواب بیدار بشم بازهم هستن یا نه . ولی حالا اون حس که نگذاشت تو این مدت کسی این جملات رو بخونه داره تشویقم میکنه که همشونو فراموش کنم . البته انگار خودم دارم زور میزنم که فراموش کنم . حس هم بهانه ست ؛)

نمیدونم میخوام از این به بعد چی اینجا بنویسم . اما هر چی که باشه سعی میشه منفی هاش قبل منتشر شدن سانسور بشه ! من وبلاگ گردی رو دوست ندارم ، شاید برای همین نوشتن اینجا یکم برام سخته . ببینید ، این رو فکر کنم همین دیشب نوشتم : " ... نوشتن یا ننوشتن ؟ مسئله این نیست ! مسئله این است که چرا ؟! ... نه ، هیچ یک نیست . هیچ کدام کافی نیست . گفتن دست و پا گیرم میکند انگار . سنگینم میکنند این کلمات ، بهانه میخواهم انگار! نوشته هایی که عمرشان بیشتر از چند روز نیست همان بهتر که اصلا نوشته نشوند ... "

"... یک روز که بیدار میشوم ، همه چیز بار مثبت دارند ، و من منفی . خوب است ! همه چیز جذبم میکنند .
صبح بعد من هم مثبت از خواب بیدار میشوم . سرگردان در دافعه ها ! کدام بهتر است ؟؟... "
طالع بینی ها راست نوشته اند ، جوزا ها مثل صورت فلکیشان دو بخشی هستند . گاهی استثناهایی هم پیدا میشوند که خیلی بیشتر از دو شخصیت دارند ( بر اساس مشاهدات عینی ! ) . و البته در مواردی هم این شخصیت ها بسیار متضادند و مدام درحال کشمکش . پس بعید نیست فردا این نوشته ها هم دیلیت شوند ! لطفا انتظار زیادی از آنها نداشته باشید ! و کمکشان کنید خود را متحد کنند :)

فکر کنم زیادی طولانی شد ...