۱۳۸۸-۱۱-۱۲

شورای حل اختلاف


- الان چند ماه است که صفحه وامانده ات دارد خاک میخورد . هر کس نداند من که میدانم چقدر چیز نوشته ای . محض رضای خدا یکیشان را بگذار توی وبلاگت مردم بدانند زنده ای .
- تو که از مشکل نت خبر داری . میدانی با چه آرتیست بازیهایی باید این صفحه را باز کنم . اصلا به زحمتش نمی ارزد .
- ؟! اصلا موضوع اینها نیست . شما دیگر خیلی از غافله پرتید . آخر چرا باید این وبلاگ کذایی به روز شود ؟ خواننده هایش صف کشیده اند ؟ نوشته هایش به روز است ؟ جالب است ؟ عمومیت هم که ندارد . دردی هم از کسی دوا نمی کند . خلاصه بگویم مفت نمی ارزد . بیخود وقت مردم را نگیر .
- میدانی ؟ یک چیز دیگر هم هست که نمیگذارد این صفحه به روز شود ...
- اینها را ولشان کن . خودت هم میدانی این اختلاف ها ، خوشبینانه که حساب کنیم ، دست کم تا دم مرگ همراه تو اند . پس بی خیال همه شان . بنویس .
- نمیشود .
- خب یکی هم نیست کمک کند .
- اصلا میدانی ؟ نگفتن یک حرف خیلی آسانتر از پشیمانی از گفتن آن است . پس بیخیال نوشتن .
- حالا هرکس نداند فکر میکند چه میخواهی بنویسی ! اصلا موضوع مهمی درمیان نیست . چرا بیخود پیچیده اش میکنی ؟
- حق با تو ست .
- آخر آن نوشته ها خیلی شخصی است . نمیشود همه جا جارشان زد . اصلا من با شراکت ذهنیاتم با یک عالم آدم مشکل دارم . باید یک چیز دیگر بنویسم .
- خب یکی بیاید وساطت کند موضوع ختم به خیر شود .
- شوخی میکنی ؟!
- اصلا چه اصراری است برای نوشتن ؟
- خب من همیشه از نوشتن خوشم می آمد . ولی دلیل خوبی نیست .
- چقدر گیر میدهی. همه این بحث ها سر یک صفحه مجازی ؟ اصلا همه اش را فراموش کن تا خیالت راحت شود .
- نمیشود که . اصلا من بعضی چیزها را هرکاری کنم یادم نمی رود .
- هی ، خود درگیر دیوانه ! حالا میخواهی چه کار کنی ؟
نمیدانم D:
- واقعا که ...

۳ نظر:

ذهن ِآشفته گفت...

خوابگرد بیدار

من یکی از اونایی‌ام که نوشته‌هات رو دوست داره

و البته هیچ‌کس قرار نیست با نوشتن دنیا رو متحول کنه، اگرچه شاید بعضی‌ها بتونن این کار رو بکنن. اما مسلمن اونا هم از اول نه چنین قصدی داشتن نه چنین توانی.

خود دانی

Unknown گفت...

شوق نوشتن سرخورده تر از همیشه تاب نمیاورد که خفه اش کنی، که بچپانی اش در نارامگاه ذهن. وول میخورد، میلیزد ، قیقاج میرود. جان میکند که خود را برساند تا نوک قلم. تشنه ای بر لب جوی. تن رها میکند میان زلال کاغذ. کلمات را به خط میکند.پشت سر هم.قطار. شلختگی ها را لباس میپوشاند با خط. خوب که تاخت، گیج میشود. تن خسته در نیمه راه رها. سفیدی نیمه ی لخت تلنگراش میزند. ویارش میگیرد که باز بجود کلام را . اما نه.نگاهش که می افتد به پشت، ترس برش میدارد، زانوانش میلرزد، خم میشود. میماند مردد که کو معنی؟ این همه جفتک پراندی که چه؟! گونه هایش از شرم گر میگیرد. آرام دست وپا جمع میکند. می خیزد به همانجا که از آن آمده بود. بی صدا. انبوه دشت، مچاله در حجم زباله ها آرام میگیرد . آب از آب تکان نخورده. خورده؟

ناشناس گفت...

من به خطو خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگوئی که خبر یادت نیس