۱۳۸۸-۰۶-۱۴

یک معادله ، n مجهول

ساعت بیولوژیکی مامان با شروع اخبار تنظیم شده . وساعت بابا با تفسیر خبر . جعبه جادو هم شبانه روز روی خبر قفل مانده . پروسه فرسودگی را میشود نه با پوست و گوشت بلکه با مغز استخوان حس کرد . این وسط ما هم گریزی میزنیم به یکی از بازیهای ده دوازده سال پیش و چند روزی سر خودمان را گول میمالیم .
منتظرم به جای تکرار چندباره صورت مساله ، بالاخره کسی راه حلی نشان دهد .

داوود سیبیل



امروز از ته کلاس نگاهم افتاد به "داوود" که دیدم دیگر بزرگ شده و سبیلش سبز شده است . میکل آنژ نبود که ببیند موزیسین های کلاس روزهای جمعه از پرتره کش های شنبه انتقام گرفتند .

۱۳۸۸-۰۶-۱۱

فقط دیوانه ها از قفس خواهند پرید


داشتم توی پیاده رو به طرف خانه میرفتم و مجله ای که خریده بودم را میخواندم . حواسم به اطراف بود که مبادا توی درختی چیزی نروم . نزدیکیهای کوچه بودم که احساس کردم یک چیزی درست نیست . از بالای مجله نگاهی به اطراف انداختم . پیرمردی با صورت روی زمین افتاده بود . بین پیاده رو و جوی و خیابان . هیچ کس نبود . همان موقع یک ماشین رسید و مردی برای کمک پیاده شد . پیرمرد تشنج کرده بود . اینجا باید بگویم "خوشبختانه" قبلا اینطور بیمارها را زیاد دیده ام و میدانستم باید چه کار کرد . با کمک آن آقا ، پیرمرد حالش به جا آمد . من ماندم و پیرمرد که همانجا نشسته بود . گفتم تلفنی از خانوادش بدهد خبرشان کنم ، گفت از عشایر است و برای درمان آمده و ... ( قسمتهاییش را نفهمیدم ) خلاصه کنم ، نه پول قبول میکرد برای خریدن داروهایش و بلیط برگشت نه می آمد تا خانه که استراحتی بکند . اصرار داشت که باید دو روز کار کند و پول بلیطش را تهیه کند . نمیدانستم چه کار کنم . رفتم خانه . کمی خوراکی برداشتم و دوباره برگشتم . نشسته جلوی مسجد نیمه کاره پیدایش کردم . گفت اینجا هم کار یا جایی برای ماندن به او نمیدهند .هرچه اصرار کردم خوراکیها را هم قبول نکرد . نه میتوانستم بروم نه میدانستم دیگر چه بگویم . همینطور ایستاده بودم و نگاهش میکردم . که ماشین اورژانس رسید . پیرمرد ترسید . بلند شد و دو تکه آجر برداشت که دکترها را بزند ! تازه اینجا فهمیدم که انگار اوضاع کمی ناجور است . رو کرد به من و گفت " تو به اینها زنگ زدی . الان مختو داغون میکنم " و خیز برداشت طرفم . من هم سعی کردم بهش بفهمانم من این کار را نکردم ، ولی بی فایده بود . سریع با قدمهای تند پا به فرار گذاشتم . ولی پیرمرد تعقیبم میکرد . مثل فیلمها بعد از پیچ یک جایی مخفی شدم و پیرمرد گمم کرد . درست ندیدم دیگر چه اتفاقی افتاد . انگار ماشین اورژانس دوباره رفته بود سروقتش و ...
درحالی که هرازچندگاهی نگاهی به پشت سرم می انداختم برگشتم خانه . به این فکر میکردم که چقدر زود احساس دلسوزی و همدردی و تنفر ( تنفر از آنهایی که سفت صندلیشان را چسبیده اند و ... و خودم ) جایش را به ترس داد .

الان کجاست ؟

...

سر شب مستندی طبق معمول نصفه میدیدم درباره زنانی که دهه شصت تا هفتاد در زندان بوده اند . مجاهدین و منافقین و مرتدین و ... . و رفتارهایی که با آنها شده بود .
حالم بد است . بد بود . بدتر هم خواهد شد ؟ ما با خودمان چه کرده ایم ؟ کاش همه مان دیوانه شویم .

یادم نیست برای چه این پست طولانی و بی سر و ته را نوشتم . خیلی چیزها توی سرم دور میزند که نمیدانم چطور بنویسمشان .