۱۳۸۷-۰۳-۲۹

من تو را ميشناسم

گاهي در خيابان به مردم زل ميزنم . به اين فکر ميکنم که آيا واقعا من و او از يک پدر و مادر هستيم ؟! پس او را مثل خواهر و برادرم دوست دارم . سرنوشت او برايم مهم است . دارد کجا ميرود ؟ چرا به او اعتماد نکنم ؟ چرا او را به خانه ام دعوت نکنم ؟ چرا درد دلم را به او نگويم ؟ چرا به او نگويم که رنگ لباسش به او نمي آيد ؟....اما او رويش را برميگرداند و ميرود . انگار مرا نشناخت !

هیچ نظری موجود نیست: