۱۳۸۷-۰۳-۳۱

تولد

دردهایت را نجوا کن ، و شادیها را فریاد بزن .اشک هایت را در سایه ببار . خالی شو . سبک باش . بکر و اصیل . خودت را به بالاترین جایی که میتوانی برسان .بندها را پاره کن . کینه ها و اندوخته ات را زمین بگذار ...
...و در یک لحظه بپر!

بر g غلبه کنیم

هیچ شده بی وزنی را تجربه کنی ؟ بعضی جملات ، بعضی نقوش ، و بعضی آواها آدم را بی وزن می کنند . گاهی بعد از حل یک مساله هم بی وزن میشوی . وقتی خلق میکنی هم بی وزنی . به راحتی میتوان روح را احساس کرد . با شنیدن آواها تنت مورمور میشود . در انتهای هر ÷یچش نرم خط ، از خودت کنده میشوی . در مفهوم هر کلمه تاب میخوری . و به اندازه قدر مطلق تمام اعداد به سمت مثبت بی نهایت شتاب میگیری . در موسیقی حل میشوی ، و با هر جمله رنگ میبازی . بندبند وجودت تارهای ساز میشوند ...ناخالصی ها را میگذاری و میروی . میروی تا یک جای دور . آنجا سبکی . تنها خودت هستی و از خودت فرسنگ ها فاصله داری . آنجا هیچ چیز تکراری نمیشود . میتوانی چیز دیگری باشی . هیتوانی هستت را نیست کنی و نیستت را هست . میتوانی چیزی که "میخواهی" باشی ...
وااااای که موسیقی جادوگر است و رنگ معجزه گر ، کلمات مسحور کننده اند و اعداد چه بی مانند ! کاش همیشه دست کم به یکی از اینها دچار باشم ...

۱۳۸۷-۰۳-۲۹

زمان چيز خوبيست !

زمان چيز خوبيست ! زمان مثل باد ميگذرد ، بادي همراه با خاکستر . خاکستر زخم ها را التيام ميبخشد و آتش ها را خاموش ميکند . خاکستر چهره ها را ميپوشاند . همه چيز و همه جا خاکستري و يکدست ميشود . اگر به پشت سرت نگاه کني ، فقط چيزهايي را خواهي شناخت که در ميان راه با تکه اي چوب و نواري سرخ رنگ بر آن علامت گذاشته اي . و اينها خاطره خواهند شد . ولي هيچ وقت نايست ! مسير را برنگرد و سعي نکن چيزي را از ميان خاکستر ها بيرون بکشي . چون غبار برخاسته از آن جامه ات را کثيف ، کوله بارت را سنگين و توشه ات را نيز خاکستري ميکند . پس بگذار هر چيز همانگونه که هست در آرامش باقي بماند . و پاک و سبک به سفرت ادامه بده . زمان کار خود را خواهد کرد ...

من تو را ميشناسم

گاهي در خيابان به مردم زل ميزنم . به اين فکر ميکنم که آيا واقعا من و او از يک پدر و مادر هستيم ؟! پس او را مثل خواهر و برادرم دوست دارم . سرنوشت او برايم مهم است . دارد کجا ميرود ؟ چرا به او اعتماد نکنم ؟ چرا او را به خانه ام دعوت نکنم ؟ چرا درد دلم را به او نگويم ؟ چرا به او نگويم که رنگ لباسش به او نمي آيد ؟....اما او رويش را برميگرداند و ميرود . انگار مرا نشناخت !